• وبلاگ : ***پاييز طلائي***
  • يادداشت : خدا جووون دوست دارم
  • نظرات : 11 خصوصي ، 49 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    کودک نجوا کرد: خدايا با من حرف بزن.
    مرغ دريايي آواز خواند، کودک نشنيد
    .
    سپس کودک فرياد زد: خدايا با من حرف بزن
    .
    رعد در آسمان پيچيد، اما کودک گوش نداد
    .
    کودک نگاهي به اطرافش اندخت و گفت: خدايا بگذار ببينمت
    .
    ستاره اي درخشيد ولي کودک توجه نکرد
    .
    کودک فرياد زد: خدايا به من معجزه اي نشان بده
    .
    و يک زندگي متولد شد. اما کودک نفهميد
    .
    کودک با نا اميدي گريست
    .
    خدايا با من در ارتباط باش. بگذار بدانم اينجايي
    .
    بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد
    .
    ولي کودک، پروانه را کنار زد و رفت.