از این بازی های وبلاگی دیدین؟ یه نفر موضوعی رو مطرح می کنه و درباره اش
می نویسه. موضوعش باید چیزی باشه که بقیه هم بتونن درباره اش بنویسن. بعد
بقیه دوستانش رو دعوت می کنه و اون ها هم به نوبه خودشون می نویسن و بقیه
دوستانشون رو دعوت می کنن. (منو هم دوسته عزیزم پرنسس مهربون نویسنده ی وبلاگه پرنسس کوچولو و آرزوهای شیشه ای به این بازی دعوت کرده)
برای این پستم می خوام یکی از این بازی ها رو شروع کنم. چند تا موضوع دیگه هم دارم که بعدا درباره اشون می نویسم.
موضوع این بازی برای خودم جالبه. اسمش آرزوهای کلاسیک و فانتزی هست. واضحه دیگه. کلاسیک ها ممکن هستن فانتزی ها نه.
آرزوهای کلاسیک من:
1- یکی از چند نفر برتر کنکور بشم.
2- تحصیلاتم رو در رشته ی زبان خارجه که عاشقشم به اتمام برسونم و برم خارج از کشور.
3- بتونم اونقدر به درجه ی بالایی از ایمان برسم که با ایمانم خیلیای دیگه رو هم باایمان کنم و غیر خدا هیچکی رو نبینم.
4- بتونم حتی فقط یه روز ،تو جنگل یا لب دریا یا زیر بارون، توی بغل عزیزترینم تا حد مرگ گریه کنم، البته فقط من و اون باشیم !!!
5- وقتی مُردم تمام اعضای بدنم رو هدیه کنن.
6- هیچ چیز و هیچ وقت منو از عزیزم جدا نکنه.
7- یه باغ بزرگ پر از گلای زیبا مخصوصا گل رز میداشتم.
8- یه شب توی کوه یا جنگل تنهای تنها زیر آسمون پر ستاره ی خدا دراز میکشیدم و تا صبح باهاش حرف میزدم.
9- آهسته آهسته از ساحل به طرف دریا برم تا اونجایی که هیچ اثری ازم نمونه...
10- امام زمان (عج) ظهور کنه!
آرزوهای فانتزی:
گرچند من معتقدم آدم به هرچی که بخواد میتونه برسه اما گاهی اطرافیانت که دارن از حسودی میترکن و کلی دلیله دیگه مانع میشن، پس اینا رو جزء آرزوهای فانتزیم میذارم .
1- با عزیزم برم یه جای دور،دوتایی به دور از این آدمای دورو و دورنگ زندگی کنیم.
2- هر چی ستاره تو آسمونه و هر چی گل رو زمینه میچیدم و تقدیم به عزیزترین کسم میکردم.
3- نسل ِ همه ی نامردا و حسودا به کل منقرض بشه.
4- یه عروسک میداشتم که هروقت دلم میگرفت میتونستم باهاش حرف بزنم و اونم باهام حرف میزد.
5- میتونستم برم توی مثلث برمودا و برمیگشتم.
6- میتونستم ریشه ی فقر و فساد رو نابود کنم.
7- کاش میشد بدون منظور با هم زندگی سالمی میداشتیم.
8- واسه ی هر بچه ی یتیمی حداقل یه عروسک بگیرم و دلش رو شاد کنم.
9- همه ی حسودایی که مخصوصا به عشق هم حسودی میکنن رو از خودم و عزیزام دور میکردم،اما متاسفانه همشون روی (( سیریش )) رو هم کم کردن.
10- مثل پرنسس مهربونم یه ساعت میداشتم که گاهی زمان رو متوقف میکردم.
بنا به رسمه این بازی من باید چند تا از دوستامو به این بازی دعوت کنم که من از بینه دوستام اینا رو انتخاب کردم
حامد (زیر آسمان خدا) – آقا کوروش - آقا میثم – آقا وحید – نازنین مهربون –
یکتا -